کلبه ی درویشی

آمده ام اینجا تا دمی بیاسایم

کلبه ی درویشی

آمده ام اینجا تا دمی بیاسایم

سرنوشت

سلام , امروز می خوام یه داستان واقعی راجع به دختردایی یکی از دوستام براتون تعریف کنم . اتفاقی که شاید برای خیلی ها افتاده باشه و امری متعارف برای همه باشه . البته من با این موضوعات زیاد برخورد داشتم , ولی جمله آخر مهسا (دختر دایی دوستم ) این داستان رو برای من متمایز از بقیه ی اینگونه اتفاقات کرد و من رو بر آن داشت تا برای بقیه دوستان تعریف کنم . من این داستان رو از زبان دوست عزیزم لیلی براتون تعریف میکنم شاید مورد عنایت دوستان قرار گیرد . ماجرا از اونجایی شروع میشه که مهسا برای خرید عید همراه یکی از دوستاش به یکی از پاساژهای شرق تهران در نزدیکی محل سکونتشون میره . در حین خرید متوجه پسری قد بلند و خوشتیپ میشن که قصد دادن شماره به مهسا رو داشت . مهسا و دوستش با بی توجهی سعی در پیچوندن مزاحم میکنن , اما پسر قصه ما برای رسیدن به هدفش اصرار داشت . تا اینکه بالاخره موفق شد و تونست راه کلامی رو با مهسا باز کنه . مهسا در مورد سن و کار و محل از اون پرسید . اسمش مهدی بود و از مهسا ۲ سال بزرگتر بود , ولی خونشون تو غرب بود وبه شرق اومده بود تا به دوستش سر بزنه . پس از رد و بدل شماره , هر دو راهی کار و زندگی خودشون شدن . رفاقت قشنگشون ادامه پیدا می کنه تا اینکه به سن ۳ سالگی میرسه .هر دو عاشقانه همدیگرو دوست داشتن و جدایی براشون گویی آخر دنیا بود .هر دو درس را تموم کردن و مهدی یکسالی بود که به کاری مشغول شده بود . طبق قولی که مهدی داده بود , یکشب به همراه پدر و مادرش به خواستگاری مهسا رفت . نگاه پدر مهسا , نگاه خوبی نبود . انگار مهدی به دلش نچسبیده بود . بعد از اتمام مراسم خواستگاری پدر مهسا , نا رضایتی خودش رو ابراز کرد و گفت :من به این آدم دختر بده نیستم . یک کلام ختم کلام . اصرار های مهدی و گریه های مهسا و میانجی گریهای مادر مهسا هم چاره ساز نشد . غم دنیا هدیه ای بود , از سوی پدر مهسا برای مهسا ومهدی . چاره ای نبود , جدایی سرنوشتی بود که روزگار براشون رقم زده بود . مهسا از صحبت های پدر فهمیده بود دلیل مخالفتش , دوستی اونا قبل از ازدواج بوده . دیگه مجبور بودن همدیگرو فراموش کنن , یعنی غیر ممکنی ممکن . با دوری از مهدی روزها به سختی برای مهسا میگذشت , تا اینکه غم مهدی براش امری عادی شد و تقریبا اونو بدست فراموشی سپرد . سالها گذشت , مهسا با پسری به اسم علی ازدواج کرده بود . یه روز مهسا بهم زنگ زد و گفت قراره برای دوختن لباس واسه عروسی خواهرش به غرب بره , ازم خواست تا همراهش برم . خیاط یکی از آشناهای مادرشوهر مهسا بود , وما باید به خونشون که تو یکی از کوچه پس کوچه های جنوب غرب تهران بود میرفتیم . در حال گشتن خونه خیاط بودیم . یه معتاد که سرشو انداخته بود پایین از جلومون رد شد . مهسا با دیدن اون سر جاش میخکوب شد . رنگش به زردی میل میکرد . بغضو میشد تو گلوی لرزانش احساس کرد . چشمای مهسا تر شد و اشک از گونه هاش به آرامی سر خورد . آره , حدستون درسته , اون مهدی بود که با سر و وضع داغون به دنبال انتهای روز خود می گشت . انگار تمام خاطرات شیرین مهدی , جلوی چشمان مهسا پدیدار شد . پس از اتمام کارمون به خونه برگشتیم . مهسا حتی یک کلمه هم حرف نمیزد . گریه اش تبدیل به سکوتی غم انگیز شده بود . وقتی به خونه رسیدیم مهسا تنها یک جمله بهم گفت که نا خود آگاه اشک رو از چشمان من جاری کرد , و با هم دقایقی به گریه نشستیم . اون جمله این بود که " ای کاش مهدی و علی یکی بودن "
نظرات 1 + ارسال نظر
نازنین 24 - مرداد‌ماه - 1388 ساعت 14:33

وای محمد چقدر دلم سوخت واسشون:)

آره ,اگه آدم خودشو جای مهسا بزاره واقعا سخته .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد