کلبه ی درویشی

آمده ام اینجا تا دمی بیاسایم

کلبه ی درویشی

آمده ام اینجا تا دمی بیاسایم

تلفن

گوشی رو بردار که میخوام فاصله رو گریه کنم 

گوشی رو بردار خسته از بوق های این تلفنم
گوشی رو بردار که بگم خاطره هام کهنه شدن
نباید اینجوری میشد قصه عشق تو و من
گوشی رو بردار تا بگم تا ته خط خرابتم
هنوز کنار این سکوت منتظر جوابتم
صدای زنگ تلفن میگه منو یادت میاد
من همونم که عمرم رو
چشمای تو داده به باد
صدای زنگ تلفن
می پرسه سهم من کجاست
گناه این در به دری
به گردن کدوم ماست؟
گوشی رو بردار که می خوام باز با خودم حرف بزنم
تو که میدونی این ور
زنگای نصف شب منم
گوشی رو بردار تا بگم
دلم بازم تنگه برات
بزار هوای خونمون تازه شه از رنگ صدات
یه تلفن گریه دارم
یه عالمه حرف حساب
خودت بگو که این سؤال تا کی می مونه بی جواب

کسوف دل سلمان هراتی

سجاده ام کجاست ؟ 

می خواهم از همیشه ی این اضطراب برخیزم 

این دلگرفتگی مداوم شاید , 

تاثیر سایه ی من است , 

که این سان گستاخ و سنگوار 

بین خدا و دلم ایستاده ام . 

                              سجاده ام کجاست ؟

درویش مکن ناله . . .

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت 

باز آید و برهاندم از بند ملامت 

 

خاک ره آن یار سفر کرده بیارید 

تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت  

 

فریاد که از شش جهتم راه ببستند 

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

 

امروز که در دست توام مرحمتی کن 

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت 

 

ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق 

ما با تو نداریم سخن , خیر و سلامت 

  

درویش ! مکن ناله ز شمشیر احبا 

کاین طایفه از کشته ستانند غرامت 

 

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم 

بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

 

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ 

پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

رفتی و از رفتن تو . . .

رفتی و از رفتن تو 

قلب آیینه شکسته 

کوچه ها در خلوت شب 

پنجره ها همه بسته 

آسمان خاکستری رنگ 

بغض باران در نگاهش 

خنجری در سینه دارد 

توده ی ابر سیاهش 

بی تو من از نسل بارانم  

چون ابر بهارانم 

گریانم 

بی تو من با چشم گریان 

سیل غم برد آشیانم 

خواب سرخ بوسه هایت می نشیند بر لبانم 

شعر انگور نادر نادرپور

چه می گویید ؟ 

کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟ 

کجا شهد است ؟ این اشک است 

اشک باغبان پیر رنجور است  

که شبها راه پیموده ,  

همه شب تا سحر بوده , 

تاک ها را آب داده ,  

پشت را چون چفته های مو , دو تا کرده , 

دل هر دانه را از اشک چشمان , نور بخشیده , 

تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده . 

چه می گویید ؟ 

کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟ 

کجا شهد است ؟ این خون است , 

خون باغبان پیر رنجور است . 

چنین آسان مگیریدش . 

چنین آسان منوشیدش . 

شما هم ای خریداران شعر من , 

اگر در دانه های نازک لفظم , 

و یا در خوشه های روشن شعرم , 

شراب و شهد می بینید , غیر از اشک و خونم نیست . 

کجا شهد است ؟ این اشک است , این خون است. 

شرابش از کجا خواندید ؟ این مستی نه آن مستی است . 

شما از خون من مستید ,  

از خونی که می نوشید , 

از خون دلم مستید . 

مرا هر لفظ , فریادی است کز دل می کشم بیرون , 

مرا هر شعر , دریایی است , 

دریایی است لبریز از شراب و خون 

کجا شهد است , این اشکی که در هر دانه ی لفظ است ؟ 

کجا شهد است , این خونی که در هر خوشه ی شعر است ؟ 

چنین آسان میفشارید بر هر دانه , لبها را و بر هر خوشه , دندان را  

مرا این کاسه ی خون است . 

مرا این ساغر اشک است . 

چنین آسان مگیریدش . 

چنین آسان منوشیدش .

باران حمید مصدق

وای , باران ; 

       بارن; 

شیشه ی پنجره را باران شست . 

از دل من اما , 

چه کسی نقش تورا خواهد شست ؟

شکسته باش و خاموش

ای درویش ! 

 توحید نه آنست که او را یگانه دانی , توحید آنست که او را یگانه باشی . 

کار , عنایت دارد . طاعت , زیور است , ابراهیم را از آن چه که پدر او  (( آزر )) است . 

ابلیس در آسمان بود و ابراهیم در بتخانه , کار عنایت دارد و باقی همه بهانه . 

اگر بر سر آب روی خسی باشی , اگر به هوا پری مگسی باشی , دلی به دست آر تا کسی باشی . 

به کودکی پستی , به جوانی مستی , به پیری سستی , پس خدا را کی پرستی ؟ 

یکی , چهل سال علم آموزد چراغی نیفروزد , یکی سخنی گوید دل خلقی بسوزد . 

مست باش و مخروش , گرم باش و نجوش , شکسته باش و خاموش که سبوی درست را به دست برند و سبوی شکسته را به دوش

دشواری خلق از سه چیز است : از وقت , پیش  

می خواهند و از روزی بیش می خواهند و از آن دیگری از آن خویش می خواهند . 

حق می بیند و می پوشد , همسایه نمی بیند و  

می خروشد . 

دی رفت و باز نیاید , فردا را اعتماد نشاید , وقت را غنیمت دان که دیر نپاید , بسی بر نیاید که کسی را از ما یاد نیاید . 

مُهر از کیسه بردار و بر زبان نه , مهر از درم بردار و بر ایمان نه . 

مطرب با چنگ به از زاهد با جنگ . عشق نه نام دارد و نه ننگ , نه صلح داند و نه جنگ . 

شریعت آب است و حقیقت آفتاب , جهان زنده به آب است و روشن به آفتاب . 

میان حاجی و کعبه , بادیه در میان است و میان بنده و حق نفس در میان است . 

در سخاوت چون باد باش که بر هر کس وزی , در شفقت چون آب باش که به هر کشتی برسی , اما در صحبت وحشی باش تا با هر کس نیامیزی . 

حج گزاردن تماشای جهان است , نان دادن کار مردان است .

غرور نصرالله کهتر

اگرچه وامانده ام 

دیریست 

اما دست بر عصای کسی 

نمی گیرم 

به مهره هایم مهره غرور اضافه کرده ام 

تا ستون فقراتم 

هرگز خم نشود 

که 

بی تکیه گاه 

گام برداشتن موهبتی است 

برای تمامی فرداها 

ارغوان ه ا سایه

ارغوان!
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگست امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟ 
من درین گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست،
از بهاران خبرم نیست،
آنچه می بینم دیوار است
آه، این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هرچه با من اینجاست 
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز 
گوشه چشمی هم 
بر فراموشی این دخمه نینداخته است 
اندر این گوشه خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من گریه می‌انگیزد 
ارغوانم آنجاست 
ارغوانم تنهاست 
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود 
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان 
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است 
وین چنین بر جگر سوختگان 
داغ بر داغ می‌افزاید
ارغوان 
پنجه خونین زمین 
دامن صبح بگیر 
وز سواران خرامنده خورشید بپرس 
کی برین دره غم می‌گذرند؟
ارغوان 
خوشه خون 
بامدادان که کبوترها 
برلب پنجره، باز سحرغلغه می‌آغازند،
جام گلرنگ مرا 
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان 
نگران غم هم پروازند
ارغوان 
بیرق گلگون بهار 
تو بر افراشته باش 
شعر خونبار منی 
یاد رنگین رفیقانم را 
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من 

سیب حمید مصدق

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم 

باغبان از پی من تند دوید 

سیب را دست تو دید 

غضب آلوده به من کرد نگاه . 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

و تو رفتی و هنوز , 

سالهاست که در گوش من آرام , 

                                              آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان ,  

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان 

غرق این پندارم

     که چرا , 

                 باغچه خانه کوچک ما 

                                               سیب نداشت .