کلبه ی درویشی

آمده ام اینجا تا دمی بیاسایم

کلبه ی درویشی

آمده ام اینجا تا دمی بیاسایم

شوق پرواز

Free Pics Free Image Hosting Love Pics

.

.

.

اما لحظه ای رسید

لحظه ی پریدن و رها شدن

میون بیم و امید

لحظه ای که پنجره بغض دیوارو شکست

نقش آسمون صاف

میون چشاش نشست

مرغ خسته پرکشید و افق روشنو دید

تو هوای تازه ی دشت

به ستاره ها رسید

لحظه ای پاک و بزرگ

دل به دریا زدو رفت

با یه پرواز بلند

تن به صحرا زد و رفت

 

من بارها ترانه ی بالا رو گوش کردم و هر بار هم برام تازگی داشت . شاید به خاطر عمق معنی شعر جاودانه این ترانه و یا صدای تماما احساس و اندوه و امید و غریب فریدون عزیز این ترانه اینطوری شده

.

به هر حال اراده ی یه پرنده (انسان) رو این چنین به تصویر کشیدن , هم خیلی سخته و هم خیلی تامل برانگیز و البته فوق العاده زیبا

.
. . .  

تهران الوداع

سلام به همه ی دوستان 

تا چند روز دیگه سبک دیگه ای از زندگی واسه خیلی از ما عرض اندام میکنه و جریان رودخونه ی مهر مارو تو خودش غرق میکنه . 

دیگه وقت استراحت و تفریح و خوابیدن تا ساعت ۱۲ و ساعت ۲ شب برگشتن خونه و اینور و اونور رفتن و تا حدودی با دوستان بودن تمومه . 

حداقل واسه من دوری ۹ ماهه از این برنامه ها خیلی سخته , اما  دوری از یه چیز دیگه فضیه رو برای من طاقت فرسا میکنه که مطمئنم این قضیه واسه همه همشهریام که مثل من تو ماه مهر باید تهرانو ترک کنن هم صدق میکنه . 

بدون شک زیبا ترین اوقات تهران , بین ساعات ۱۱ تا ۲ شب خلاصه میشه .  

خیابونا خلوت تر از همیشه , کمتر کسی رو میشه تو پیاده روها دید , شاید تنها صدایی که شنیده میشه , آب جاری داخل جوی آبه , بعضی کوچه ها تاریک و بعضی ها هم روشن , دیگه چراغ نیمی از خونه ها خاموش شده , چه زیبا میشه وقتی نم نم بارون هم اضافه شه و کم کم رو به تندی بره . 

اون وقت میشه روشنی و تا مقدار کمی انعکاس نور چراغ برق هارو روی آسفالت کوچه ها و خیابون ها دید . راه رفتن وسط خیابونی عاری از هرگونه ماشین و موتوری که انتهاش به سختی دیده میشه وصف ناپذیره . انگار برای من این لحظات در شهری به بزرگی و شلوغی تهران از هر طبیعتی زیبا تره . 

داخل پارک هیچ کسی نیست .درختا با نسیم آرومی که شروع به وزیدن کرده آواز مستی از آب باران سر میدن .دیگه کمتر خونه ای رو میتونی پیدا کنی که چراغش روشن باشه . تک و توک زوج های تازه مزدوج شده رو میشه دید که غرق همدیگه شدن و هیچ توجهی به مشکلات فردا ندارن . خلاصه بیدار بودن و دیدن شهری که آسوده خوابیده قشنگیه خاص خودش رو داره . آسمونِ ابری از رسیدن نور مهتاب به شهر جلوگیری میکنه . 

کل شهر به خواب رفته , انگار زمان خواب منم فرا رسیده , تا چند ساعت بعد روی دیگه ی سکه بالا میاد و دوباره شلوغی و سرو صدا و . . . 

مطالب بالا شاید تو هر شهری صدق کنه , اما معماری شهر تهران این شهرو از همه ی شهرهای دنیا متمایز میکنه . میتونید درستی حرف منو با سوال از دوستاتون چه بالاشهری و چه جنوب شهری تایید کنید . 

به هر حال من هم مثل یکی از دوستای عزیزمون که رفته بود زیتون الوداع باید برای مدتی شبهای تهران الوداع داشته باشم .  

البته من دوسال با این مسئله مواجهم ولی بازم برام سخته .

امیدوارم دوستان منو ببخشن که نتونستم زیبایی شبهای تهران رو اونطور که هست بگم . 

هرگز تسلیم نشوید

View Photos Funny Pics Photo Sharing  

 

 

 

اصلا دلم نمی خواد که از تسلیم شدن یا بهتر بگم نا امید شدن چیزی بگم . 

دوست دارم مثل قورباغه ی توی عکس تا آخرین لحظه بجنگم .

درویش مکن ناله . . .

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت 

باز آید و برهاندم از بند ملامت 

 

خاک ره آن یار سفر کرده بیارید 

تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت  

 

فریاد که از شش جهتم راه ببستند 

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

 

امروز که در دست توام مرحمتی کن 

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت 

 

ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق 

ما با تو نداریم سخن , خیر و سلامت 

  

درویش ! مکن ناله ز شمشیر احبا 

کاین طایفه از کشته ستانند غرامت 

 

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم 

بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

 

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ 

پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

در پیچ و خم عشق

حقیقتش نمیدونم از کجا شروع کنم و راجع به این پدیده چی بنویسم . آخه این کلمه تماما معناست یا بهتر بگم تمام فلسفه ی دنیا و زندگی و حیات  , تو این سه حرف خلاصه میشه . 

دوست دارم اول بگم که شاید اساس برتری انسان تو جهان هستی برخورداری انسان از موهبتی الهی به نام عشقه . 

آخه تنها با عشقه که یکی میره واسه میهنش به روی مین میپره یا زیر تانک میره یا از نگاه دیگه مادری که ماه ها و سالها برای به سر و سامون رسوندن بچه هاش , هزار و یک سختی رو تحمل میکنه . 

تنها عشقه که باعث میشه دو نفر حاضر شن جونشون رو برای همدیگه فدا کنن . 

یا به نظر شما این که یه نفر اعضای بدنشو به دیگران هدیه کنه , به خاطر عشق به همنوع نیست ؟  

البته سایر موجودات هم از این موهبت برخوردارند ولی در درجات خیلی خیلی پایینتر . 

از این جهت پایینتر که همیشه و در تمام اوقات اول عاشق خودشونن و بعد بقیه . 

آخه اونا هیچوقت خودشونو فدای دیگری نمی کنن . 

عشق باعث تلطیف روح انسانیت و رواج عطوفت میشه , با عشقه که احساس حافظ ظهور میکنه , 

با عشقه که حماسه ی لیلی و مجنون مطرح میشه . 

ولی نمیدونم این چه رسمیه که آخر و عاقبت عاشق هیچوقت خوش نیست و همیشه پایان داستانها خوب تموم نمیشه . 

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها        که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها  

ولی من یه نظری دارم و اونم اینه که ابتدای عشق شیرین ودر ادامه بسیار تلخ میشه , ولی بعد از تلخی انسان شیرینی رو احساس میکنه که شاید بهترین لذت دنیا باشه . البته نباید از این نکته غافل شیم که بین عشق و نفرت تنها به اندازه ی یک تار مو فاصله است .

به نظر من عشق اولین شرط برای انسانیت و بزرگترین شرط واسه خوب بودنه . 

یا بهتر بگم عشق نماد آدم بودنه .  

امیدوارم خدا به هممون لذت استفاده از عشقو هدیه کنه و صد البته آخرش هم خوب تموم شه . 

رفتی و از رفتن تو . . .

رفتی و از رفتن تو 

قلب آیینه شکسته 

کوچه ها در خلوت شب 

پنجره ها همه بسته 

آسمان خاکستری رنگ 

بغض باران در نگاهش 

خنجری در سینه دارد 

توده ی ابر سیاهش 

بی تو من از نسل بارانم  

چون ابر بهارانم 

گریانم 

بی تو من با چشم گریان 

سیل غم برد آشیانم 

خواب سرخ بوسه هایت می نشیند بر لبانم 

زندگی همچنان ادامه دارد . . .

توجه نکردن به دور و اطراف , از بزرگترین مشکلات منه . معمولا تو خیابون هم سرم پایینه و هر اتفاقی نمیتونه توجه منو به خودش جلب کنه . اما با این تفاسیر دیروز تو خیابون چیزی رو دیدم که نه تنها توجه منو به خودش جلب کرد , بلکه ذهنم رو هم پیش خودش نگه داشت . 

دیروز پیرمردی عصا بردست به همراه نوه اش بستنی بر دست به سمت پارک محل میرفتن . 

شاید این امر , امر بسیار ساده و متعارفی باشه , و خیلی از ما اینو تجربه کرده باشیم . 

ولی از نظر من نکته ی بسیار قشنگی تو بطن این مسئله قرار داره که شاید اساسی برای زندگی ماست . شاید تو نگاهه اول این ماجرا اینطور به نظر بیاد که پدربزرگ به نوه اش نگاه میکنه و یاد ایام قدیم میفته و از اینکه دیگه نمیتونه مثل اون باشه , حسرت گذشته رو بخوره . 

که این خیلی ناراحت کننده است , چون بالاخره روزی هم نوبت ماست تا حسرت پیرمرد رو تجربه کنیم . 

اما تو نگاه دوم مسئله بسیار شیرین میشه , طوری که میتونه آدمو به آینده امیدوارتر کنه . 

من از این پدر و پسر , اصل جریان زندگی رو نتیجه میگیرم . شیرینی نگاه پیرمرد و خنده های زیبا و رویایی اون طفل , شاید گواه حرف من باشه . به هر حال زیبایی زندگی برای من اینه که

شاید من پیر شم و دیگه نباشم ولی چیزی که مهمه اینه : 

که زندگی همچنان ادامه دارد . . .