کلبه ی درویشی

آمده ام اینجا تا دمی بیاسایم

کلبه ی درویشی

آمده ام اینجا تا دمی بیاسایم

زندگی همچنان ادامه دارد . . .

توجه نکردن به دور و اطراف , از بزرگترین مشکلات منه . معمولا تو خیابون هم سرم پایینه و هر اتفاقی نمیتونه توجه منو به خودش جلب کنه . اما با این تفاسیر دیروز تو خیابون چیزی رو دیدم که نه تنها توجه منو به خودش جلب کرد , بلکه ذهنم رو هم پیش خودش نگه داشت . 

دیروز پیرمردی عصا بردست به همراه نوه اش بستنی بر دست به سمت پارک محل میرفتن . 

شاید این امر , امر بسیار ساده و متعارفی باشه , و خیلی از ما اینو تجربه کرده باشیم . 

ولی از نظر من نکته ی بسیار قشنگی تو بطن این مسئله قرار داره که شاید اساسی برای زندگی ماست . شاید تو نگاهه اول این ماجرا اینطور به نظر بیاد که پدربزرگ به نوه اش نگاه میکنه و یاد ایام قدیم میفته و از اینکه دیگه نمیتونه مثل اون باشه , حسرت گذشته رو بخوره . 

که این خیلی ناراحت کننده است , چون بالاخره روزی هم نوبت ماست تا حسرت پیرمرد رو تجربه کنیم . 

اما تو نگاه دوم مسئله بسیار شیرین میشه , طوری که میتونه آدمو به آینده امیدوارتر کنه . 

من از این پدر و پسر , اصل جریان زندگی رو نتیجه میگیرم . شیرینی نگاه پیرمرد و خنده های زیبا و رویایی اون طفل , شاید گواه حرف من باشه . به هر حال زیبایی زندگی برای من اینه که

شاید من پیر شم و دیگه نباشم ولی چیزی که مهمه اینه : 

که زندگی همچنان ادامه دارد . . .

نظرات 1 + ارسال نظر
دختری با دامن حریر 2 - شهریور‌ماه - 1388 ساعت 11:47 http://www.patty.blogsky.com

سلام.ممنونم که بهم سر زدید! پس برای دلتنگی های شما هم هست؟!!؟ خیلی قشنگه! راستش منو یاد یه نفر میندازه که بدجوری... به هر حال ممنونم که بهم سر زدید.
بازم اگه تونستید به من سر بزنید٬ خوشحال میشم!
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد