یه چند روزیه که یه مسئله بدجور مخ منو کار گرفته و خیلی ناراحتم کرده . هر وقت پامو میذارم خیابون درگیر این مسئله میشم و . . .
اگه دقت کرده باشید , دیگه هیچکس و توخیابون نمی بینید که خوشحال باشه یا بخنده . مگر اینکه دو تا دوست رو ببینید که لبخندکی رو به خاطر با هم بودن به لباشون بذارن .
همه یه جورایی تو خودشون غرق شدن و کسی هم دست مدد به سمت کسی دراز نمی کنه .
کسی از فراز زندگیش صحبت نمیکنه و همه از مشکلاتشون دم میزنن .
دیگه چیزی برای کسی مهم نیست , مردم برای همدیگه بی اهمیت شدن و فقط دو قدم جلوتر از پاشون رو میبینن .
دیگه صمیمیت همسایه ها رو نمیشه دید .
انگار ستاره ها هم باهامون قهر کردن و چشمک زدن رو از ما دریغ میکنن .
دیگه کسی به غزلیات حافظ اهمیت نمیده !
نمی دونم ! شما هم این مسائل و تو چشمان دوستانتون درک کردید یا نه ؟
انگار یه جورایی از خدا فاصله گرفتیم و به هیچ صدایی جز ندای مشکلات پاسخ نمیدیم .
امیدوارم روزی برسه که دیگه کسی به مشکلاتش بیشتر از زیبایی های زندگیش اهمیت نده و همه با هم امیدوارانه بخندیم .
به نظر شما مشکل از کجاست ؟
سلام
تقریبا میشه گفت باهات موافقم ولی اگه یکم خوشبینانه تر به مسایل نگاه کنی بهتره...
به من هم سر بزن
سلام عالی بود بیا به ما bbc فارسی سر بزن در ضمن اگه از مطالب خوشت آمد روی تبلیغات کلیک کن در ضمن اگه خواستی پولدار بشی خبرم کن تا یه سایت توپ که خودمم استفاده میکنم معرفی کنم از این کلیکی ها نیست.
سلام
وبلاگتان را لینک کردم
به هر حال مدرنیته همین چیزا رو هم داره دیگه، حاجی!
ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟
مهر هرگز این چنین غمگین نتافت
باغ هرگز این چنین تنها نبود
روزگاری چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصه ی مهتاب را
این زمان دور از ملامت های ماه
چشم می بندم که جویم خواب را