کلبه ی درویشی

آمده ام اینجا تا دمی بیاسایم

کلبه ی درویشی

آمده ام اینجا تا دمی بیاسایم

مقدمه

قبل از هر چیزی سلامی دارم به بزرگیه اسمان و قشنگیه بهشت به تمامی دوستانی که با ورودشون , کلبه کوچک و درویشانه من رو  مزین کردن . 

من محمد هستم , متولد ۱۳۶۶ , ساکن تهرانم و الان در دانشگاه آزاد واحد نجف آباد , در رشته متالورژی صنعتی مشغول تحصیلم . 

 روزهای خوب و بد و تلخ و شیرین و مهمتر از همه ایام تجربه سازی که طی دو سال زندگی من تو خوابگاه برام رقم خورد , مشوقی بود تا اینکه خاطراتمو براتون بنویسم . 

دوستان نظر یادتون نره ...

شکسته باش و خاموش

ای درویش ! 

 توحید نه آنست که او را یگانه دانی , توحید آنست که او را یگانه باشی . 

کار , عنایت دارد . طاعت , زیور است , ابراهیم را از آن چه که پدر او  (( آزر )) است . 

ابلیس در آسمان بود و ابراهیم در بتخانه , کار عنایت دارد و باقی همه بهانه . 

اگر بر سر آب روی خسی باشی , اگر به هوا پری مگسی باشی , دلی به دست آر تا کسی باشی . 

به کودکی پستی , به جوانی مستی , به پیری سستی , پس خدا را کی پرستی ؟ 

یکی , چهل سال علم آموزد چراغی نیفروزد , یکی سخنی گوید دل خلقی بسوزد . 

مست باش و مخروش , گرم باش و نجوش , شکسته باش و خاموش که سبوی درست را به دست برند و سبوی شکسته را به دوش

دشواری خلق از سه چیز است : از وقت , پیش  

می خواهند و از روزی بیش می خواهند و از آن دیگری از آن خویش می خواهند . 

حق می بیند و می پوشد , همسایه نمی بیند و  

می خروشد . 

دی رفت و باز نیاید , فردا را اعتماد نشاید , وقت را غنیمت دان که دیر نپاید , بسی بر نیاید که کسی را از ما یاد نیاید . 

مُهر از کیسه بردار و بر زبان نه , مهر از درم بردار و بر ایمان نه . 

مطرب با چنگ به از زاهد با جنگ . عشق نه نام دارد و نه ننگ , نه صلح داند و نه جنگ . 

شریعت آب است و حقیقت آفتاب , جهان زنده به آب است و روشن به آفتاب . 

میان حاجی و کعبه , بادیه در میان است و میان بنده و حق نفس در میان است . 

در سخاوت چون باد باش که بر هر کس وزی , در شفقت چون آب باش که به هر کشتی برسی , اما در صحبت وحشی باش تا با هر کس نیامیزی . 

حج گزاردن تماشای جهان است , نان دادن کار مردان است .

غرور نصرالله کهتر

اگرچه وامانده ام 

دیریست 

اما دست بر عصای کسی 

نمی گیرم 

به مهره هایم مهره غرور اضافه کرده ام 

تا ستون فقراتم 

هرگز خم نشود 

که 

بی تکیه گاه 

گام برداشتن موهبتی است 

برای تمامی فرداها 

ارغوان ه ا سایه

ارغوان!
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگست امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟ 
من درین گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست،
از بهاران خبرم نیست،
آنچه می بینم دیوار است
آه، این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هرچه با من اینجاست 
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز 
گوشه چشمی هم 
بر فراموشی این دخمه نینداخته است 
اندر این گوشه خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من گریه می‌انگیزد 
ارغوانم آنجاست 
ارغوانم تنهاست 
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود 
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان 
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است 
وین چنین بر جگر سوختگان 
داغ بر داغ می‌افزاید
ارغوان 
پنجه خونین زمین 
دامن صبح بگیر 
وز سواران خرامنده خورشید بپرس 
کی برین دره غم می‌گذرند؟
ارغوان 
خوشه خون 
بامدادان که کبوترها 
برلب پنجره، باز سحرغلغه می‌آغازند،
جام گلرنگ مرا 
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان 
نگران غم هم پروازند
ارغوان 
بیرق گلگون بهار 
تو بر افراشته باش 
شعر خونبار منی 
یاد رنگین رفیقانم را 
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من 

سیب حمید مصدق

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم 

باغبان از پی من تند دوید 

سیب را دست تو دید 

غضب آلوده به من کرد نگاه . 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

و تو رفتی و هنوز , 

سالهاست که در گوش من آرام , 

                                              آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان ,  

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان 

غرق این پندارم

     که چرا , 

                 باغچه خانه کوچک ما 

                                               سیب نداشت .